رسوباتِ گندیده یِ تحجّر را به روح و روانت تزریق می کنند ، گاهی هم از جلوه های فریبنده ی ناداشته هایت .
برده ات ساخته اند بیچاره !
برده ایی در آرزویِ مصرف ، بی تولید ، بی خاصیت ، تُهی از هر خود داشته ایی !
نامِ خود را بر تو نهاده اند ، لباسِ خود را بر تو می پوشانند ، کلامِ خود
را بر زبانت جاری کرده اند ، خرد و خمیرت کرده و آدمَکی دلقَک مَنش از تو
ساخته اند .
میخواهند بگویندت ؛ " تویی " وجود ندارد و همه ماییم !
سرزمین ، تاریخ ، زبان ، فرهنگ ، ناموس ، شرافت ، هویت ، زیر داشته و رو
داشته هایِ خاکت ، گذشته و حال و آینده ات را دزدیده اند و همچو سگی قلاده
یِ نگهبانیِ بر گردنِ نحیفت زده اند .
شیرین کاری هایَت را می خواهند و تو نیز غرقِ در خیالی که سودایِ زندگی ات ساخته اند!
به راستی تو کیستی ؟! هیچ از خود پرسیده ایی ؟
هیچ میدانی از کجا آمده ایی و آنها چگونه آن " کجا " را مالِ خود ساختند ؟
هیچ میدانی شجره نامه ات به ازایِ نانِ شبی و آغوش گرمِ فاحشه ایی معامله شد ؟
هیچ میدانی به غرایزَت چهارمیخَت کرده اند ؟
هیچ میدانی کمی شرف هم برایت نمانده دیگر ؟
هیچ میدانی .... ؟
هیچ میدانی ....؟
...
...
دیگر به خود بیا ؛
لحظه ایی هم که شده برگِ خودَت را بپوش ؛
پرده شرافتِ عاریه ایی ات را بدَر !
آتش بزن برجانِ خود و جانشان
خودت را تطهیر کن و آنان را بسوزان
شاید خداوندِ وجدان چشم از غیرِ خود بودنَت بپوشاند !
.
( وحید . کمالی)