چشمهایِ انتظار مَسخِ تیغه هایِ افق
سلامی نزدیک را دَریوزگی می کنند
بَر خاکی چُمباده زده ام ، سوخته یِ دستِ فرزندانِ خویش
شعرهایِ سرزمینم خشکیده چون برگهایِ پاییزیِ در انتظارِ سقوط
دیگر به زبانِ بیگانگان باید سرود
گوشِ دوردستها عطشِ شنیدنِ بیشتری دارد
خودیها برعکس می شنوَند
هر غروب مادرانِ این جغرافیایِ شوریده بَخت ، جسدِ نو رَسی را انتظار می کشند
تاریکیها گردِ هم آمده و قَناریها را مرثیه خوانی می آموزند
گُلهایی که ریشه در خاک نداشتند همسفرِ باد شدند
سالی نو ، نگران و شرمسار از آمدن
دیگر به زبان بیگانگان باید سرود
خودیها برعکس می شنوَند
.
.
(وحید کمالی )