دَمنوشی بهارانه بَر پیشخوانِ حضورَش نهادم
زیباییِ نگاهَش بهارم را دوچندان آراست
غُبارِ مسیر، چهار فصل را بَر پیشانی اش حَک کرده بود
ابری نَزوک از تبسّمِ خورشیدَش پنهان داشته بود
تَنِ بلورینَش مهتاب را به رزمگاهِ هَماوردی می خواند
امیدَش در حسرتِ فرداهایِ بی نام و نشان
سرخوش از وصلِ بهار ، دست در گریبانِ خیالش بُرد
مُشتی پاییز از لابلایِ انگُشتانَش بَر تنِ رویاهایم ریخت
خیالهایمان همچو جسدِ خاکستر شده یِ عُقده هایی ناخواسته
سرنوشتمان سوار بَر کجاوه هایی در دو سویِ بی نهایت...!
.
(وحید.کمالی )