داشت جلو هممون می آمد و می رفت ، بی تابی از سر و صورتش می بارید ، چهره اش برافروخته شده بود، گاهی سرش رو می کرد توی دستاش و با فشار سعی می کرد خودشو آرام کنه ، خانومش یکی دوبار با لحنی آمیخته با کنایه بهش گفت : بفرما بشین آ حسین ؛
چایی میل داری ؟
ادامه مطلب ...بهش گفتم امروز بارون شدیدی اومد و منم داشتم توی خیابون رانندگی میکردم .
یه دفعه هوس خیس شدن کردم !
ماشین رو کشیدم کنار جاده و رفتم زیر بارون ...احساسم رو که ازش گرفتم اومدم نشستم تو ماشین دوباره ....
گفتم راستی تا حالا خیس خیس شدی ؟
گفت آره چطور ؟ ادامه مطلب ...
کمی دلهره داشتم ، نه به خاطر اینکه چی بنویسم بلکه به خاطر اینکه چطور بنویسم ؟!
چون فکر می کنم فضایی که من و امثال من درش زندگی می کنیم بی شباهت به خیالبافی ها در مورد عالم برزخ نیستش ! تو این فضا یه روز بزرگی یه روز کوچیک ، یه روز قهرمانی یه روز بُزدل ، یه روز سردار ملی هستی و یه روز خائن به ملت ادامه مطلب ...گفت : فایده نداره بلند شو بریم ؛ گفتم : کجا ؟
گفت: اداره پناهندگان سلیمانیه دیگه !
گفتم: واسه چی ؟
گفت : تا اسمتو بنویسیم کارت پناهندگی بهت بدن
برق از چشام زد بیرون !
گفتم : مگه اینجا کوردستان نیست ؟! ادامه مطلب ...