برایِ موهایَت می بافم
دسته ایی از گُل برایِ انداختنِ طرحی در دوستی
به یادِ ابروانَت می تراشَم
چلّه ایی از استخوانِ تَن و بندِ دلم
نگاهَت را فریاد می زنم
همه هستی ام در آن نهفته است
گونه هایَت را به تصویر می کشَم
تا هر روز دستِ گرمی به آنها بکِشَم
برقِ چشمهایَت را می دزدم
تا روشَنی بخشِ لطافَتِ لبهایَت سازَم
سینه یِ زنَخدانَت را نشانه می روَم
تا تیرِ لبهایم را بَر آن بنشانَم
طلوعَت را به سرزمینِ دلم بیاوَر
جوانه ایی لمسِ گرمایِ حضورت را تمنّا می کند
بویِ وصال می دهی ...
.
( وحید کمالی )